کلکِ خیال



مرکز معارف دانشگاه صنعتیمان، مرحمت فرموده، بعد از دوره های متوالی مشاهده بی فایده صادرات دانشجوهای فنی به علوم انسانی، دو، دو واحدی "مقدمه ای برروانشناسی" و "مقدمه ای بر جامعه شناسی" به انتهای لیست بلندبالا و سبد سبد دروس معارفی چسبانده! و عجب که به به و چه چه مهندسین دانش‌جو را برانگیخته!

تصمیم شد از خیر روز تعطیل و خانه گرم و نرم گذشته، دوساعتی را در کلاس مذکور روانشناسی به امید حرفهای مفید و تازه ای از دریچه روان‌شناسان، با نگاه علاقه به این زمینه زیبا، بگذرانیم.

قطعا و حتما، همایش انتخاب رشته، تالار رشته و گرایشات روانشناسی، محتوای متقن و جذاب‌تری از دسته بندی مفاهیم و ادبیات ابتدایی نه روان، نه روانشناسی، بلکه دروس این رشته، خواهد داشت.

هیچ!

آهی کشیده، بعد از یک ساعت گشت و گذار در .گرام‌ها، استاد مدرس، حتی ارائه دهنده، و ته روانشناس را ترگ کرده و از همکاری مرکز معارف هم ناامید گشتیم!

.

رستگار نشده و نمی‌شویم!



+[فوروارد]

کلما ضاقت بک الدنیا إقرأ زیارة عاشوراء 

فإن السلام على الحسین حیاة 

هرگاه دنیا برایت تنگ شد زیارت عاشورا بخوان

 که سلام بر حسین "ع" حیات است.

× فکرمو میخونی؟

یا دلمو؟

بهرحال که قطعا نعمتی❤️

+ روزیت بود پس

× پس:)


.روزیتون باشه پس!



وقتی در برابر یک اتفاقِ تکراری، برخلاف تصور و انتظار، "عکس العملی متفاوت از گذشته"، به‌تر و منطقی‌تر داری،

شک می‌کنی که تغییر کردی!

اگر خودت براش تلاشی کرده باشی،

که آفرین، نتیجه‌شو دیدی.

اگر نه،

باور داشته یا نداشته باشی، صحنه امتحانات روزانه، تو رو توی فضایی قرار میده که اگر کمی بلدِ راه باشی، یا خودتو به بلدِ راهی وصل کنی، میتونی افتادن ها و ردشدن های پی در پی رو به حداقل برسونی.

اینجور که دفعه بعد "عکس العملی متفاوت از گذشته" داری:)

نگذریم که بعضی وقت‌ها توی قرارگیری در شرایط خاصی آدم دیگری از درونت متولد میشه که قدرت و لطف و محبت بالای خالق و حتی توانایی تطبیق تو با شرایط رو نشون میده:)

و قطعا تداومش، میشه فکر، میشه رفتار! و خوش بحالت:)




مُحرّم‌ت،

در کشاکش شلوغی هیات ها، 

لبه لیوان های کوچک چای روضه ها،

بو و برنگ دلیِ نذری ها،

"یاحسین(ع)" های کنار آبخوری ها،

بین زیر و روی تار و پود پرچم ها،

قرار سیاه‌پوشی ها،

گِلی کردن چادرها و پیراهن ها،

بین خطوط ورق های جیبی زیارت عاشورا،

روی غبار فرش "حسینیه"ها،

نوای گوش‌نواز ایستگاه ها و تکیه ها،

لا به لای زنجیرهای دسته ها،

بغض میان ی ها،

زیر سنگینی بار معرفتی و مادی عَلَم ها،

گریه کودک شیرخواره در آغوش روضه خوان ها،

برگ‌ریزان طوفان خاک ظهر تاسوعا،

باران شب عاشورا،

بین کاروان نمادین اسرا،

اگر نقطه های سیاهِ دربندِ نفس را پیدا نکنیم و آزاد نکنیم و آزاد نشویم، چه فایده؟


امشب، یک محرم به مرگ نزدیک‌تریم.





پسر نوجوونِ مشکی پوش، در ماشینو که باز کرد که بشینه، راننده مشکی پوشِ جدول سودوکو به دست، برگشت نگاهی بهش کرد و با لبخندی گفت: آقا پسر، جیبتو نگاه میکنی بعد میشینی تو ماشین من؟

پولتو حساب کتاب میکنی؟

یعنی من دو تومن هم تورو مهمون نمیکنم؟

یعنی ما ازین مراما نداریم؟

.

باباجون پول نداشته باشی هم، تو این ماشین با یه صلوات به مقصدت میرسی.

.

|یعنی هنوز خیلی چیزا دودی نشده مونده|

یعنی دودوتا چهارتای ریخته شده تو جدول،

یعنی زیر این پرچم،

یعنی سیستم‌عامل طرح کلی اندیشه:)


مترو مشهد، ایستگاه بسیج؛

مسافرین محترمی که قصد تشرف به حرم مطهر رضوی را دارند.


تو ذهنم می چرخه:

مسافرینی که خسته شدن، یا درموندن،

که نفس‌شون گرفته و می‌خوان یه نفس عمیق و تمیز بکشن، ولی هواشو پیدا نکردن،

یا نه،

مسافرینی که از فرط خوشحالی و خلاصی از گیر و گورشون، خواستن به نم اشک شوق‌شون بهانه قشنگی بدن که دستگیرشون هم باشه،

که از ته دل یکی رو واسطه شکرش کنن،

که بارها اومدن و رفتن، ولی هنوز برات کربلا نگرفتن.


در این ایستگاه از قطار پیاده شده،

و "به سوی حرمش فرار کنند"


#زائرخوانش


چطور میشه؟
توی اون فضای و عرفانی و رمضانی و فرشته راست لبخند به لب و فرشته چپ حیران و مرغ تسبیح گوی و تو همراهش،
بزنی تو گوش بچه چهارساله‌ت و یه تهدیدم بذاری تنگش که : تو امروز کتک میخوری، بذار بریم خونه!
که خواسته با روی هم چیدن مهرها یکم از حس تو که داری توی همچون مکان انشاالله عزیزی، قرآن ورق میزنی، سردربیاره، بلکه اهلی شه.
چطور می تونی؟


 در نوار گوگل می نویسم: "مفهوم از خودگذشتگی"

پیشنهاد اول، سایت فرهنگ نامه عمید، نوشته: جانبازی، فداکاری.

نوشته آبی رنگ زیر آن را لمس می کنم تا معانی آن در فرهنگ لغت های دیگر را پیدا کنم.

دهخدا نوشته: ایثار، فداکاری.

کنار ذره بین بالای صفحه می نویسم "ایثار"

دهخدا و عمید هر دو یک پاسخ می دهند و این جمله بین جواب های پشت هم واضح تر است: "دیگری را بر خود ترجیح دادن و سود او را بر سود خود مقدم داشتن"


همین!




کوتاه میکنم؛
بین روزمرگی و رکود خودخوش نشان دادن دانشجوها غوطه می‌خوردیم، که یک غریب  به دنبال فردی برای "حرف زدن"، مستاصل و مذبذب، از آسمان پیدایش شد!
یک ساعت و نیم سر کلاس یکی از اساتید معارف نشستیم، تا روحیه و فرصت مطرح کردن مشکل و گرفتن جواب را قبل از فرار استاد، در هوا بقاپد!

چندساعت پیش، استاد فلسفه علممان میگفت، در مترو هر "ی" وارد شود، هرکس هر سوالی بپرسد، با حوصله جواب میدهد. درحالی که من استاد، با مشت فکش را پایین می آورم که وقت نگرفته و ایمیل نزده و بد موقع و بدمکان سوال پرسیده!.

مرکز فوریت های اعتقادی دانشگاه کجاست؟
مسئولش پشت کدام میز نشسته؟!

پ.ن: متعجب این پیگیری نباشید! دانش آموز بود و خام:)

مرکز معارف دانشگاه صنعتیمان، مرحمت فرموده، بعد از دوره های متوالی مشاهده بی فایده صادرات دانشجوهای فنی به علوم انسانی، دو، دو واحدی "مقدمه ای برروانشناسی" و "مقدمه ای بر جامعه شناسی" به انتهای لیست بلندبالا و سبد سبد دروس معارفی چسبانده! و عجب که به به و چه چه مهندسین دانش‌جو را برانگیخته!

تصمیم شد از خیر روز تعطیل و خانه گرم و نرم گذشته، دوساعتی را در کلاس مذکور روانشناسی به امید حرفهای مفید و تازه ای از دریچه روان‌شناسان، با نگاه علاقه به این زمینه زیبا، بگذرانیم.

قطعا و حتما، همایش انتخاب رشته، تالار رشته و گرایشات روانشناسی، محتوای متقن و جذاب‌تری از دسته بندی مفاهیم و ادبیات ابتدایی نه روان، نه روانشناسی، بلکه دروس این رشته، خواهد داشت.

هیچ!

آهی کشیده، بعد از یک ساعت گشت و گذار در .گرام‌ها، استاد مدرس، حتی ارائه دهنده، و نه روانشناس را ترک کرده و از همکاری مرکز معارف هم ناامید گشتیم!

.

رستگار نشده و نمی‌شویم!



کل مجموعه رو بسیج کنی و بودجه جمع کنی و برنامه دوساعته رو بکنی چهارساعت، من هربار که یاد بی بی بیفتم، بیشتر مخالف میشم بااین برنامه روتین سالیانه!
چقدر از خانواده های شهدا و ایثارگران خبر داریم؟
به سخنرانی و هدیه سالانه احتیاج دارند یا .؟

برای تویی که رفیقی، بدون پیشوند و پسوند:

شاید خودت ندانی، شاید در این یازده سال هیچ وقت نگفته‌ام که بدانی:

با تو،

میشود تفاوت داشت و رفیق ماند،

میشود مخالف بود و رفیق ماند،

میشود دلخور بود و رفیق ماند،

میشود مدتها دور بود و باز رفیق ماند،

میشود همه چیز بود و رفیق ماند.

و نترسید، و عقب نکشید و پذیرفت!

و میدانی که برای آدمهای روی زمین، آن هم از جنس دوستی های امروز، همین چند "شدن" یعنی خیلی!!

اصلا چه نیاز به گفتن؟:)

صدویازده ساله باشی.


فکر نمی‌کردیم بعد از ۸سال حتی برایش آشنا باشیم.

نه من، و نه دوست همراهم که قرار نمایشگاه گل بوستان گفت و گو را گذاشتیم تا معلم قدیمی‌مان را غافلگیر کنیم،

جشن روز معلم به سبک دانشجویی!

معلمی را کنار گذاشته و گلخانه بزرگی در اطراف کرج دارد، پر از کاکتوس‌هایی که به خوبی به خلق و خویشان آشناست، مثل خلق و خوی شاگردهای آن دوران.

هنوز هم از یادآوری اینکه با دیدنمان، در صدم ثانیه های ابتدایی ابروهایش بالا رفت، لبخند عمیقی زد و مخاطب صحبتش را فراموش کرد و از همه جالب‌تر اسم کوچیک‌مان یادش بود، لبخند به لبم می‌آید.

معلم خوبی بود،

مربی خوبی بود،

"پرورش‌دهنده" خوبی است.



کاکتوس‌های کوچک و زیبا که خواستید، به گلخانه

آیدین سر بزنید.



چند باری تا مرز پرتگاه می‌برد، حتی پایین دره را می‌بینی، می‌لرزی و برمی‌گردی! ریسمانی چنگ می‌زنی تا نیفتی. برده ای و از سقوط نجات یافتی. ناامید نمی‌شود، دوباره و دوباره سر فرصت، به بهانه‌های رنگارنگ، می‌کشاند و تا بیخ سقوط پرتگاه می‌برد. دره را می‌بینی، اما هیجان سقوط پخش می‌شود در سلول‌هایت. می‌پرد و می‌پری! می‌بازی و سقوط می‌کنی. درد مهلک ترس از سقوط قبل از تزریق هیجان، قلبت را می‌گیرد، به پایین هم که برسی و خار و بیابان بیابی، نگاهی به بالا می‌اندازی، پشیمانی! اما بالا رفتن به راحتی پایین پریدن نیست. معجزه می‌خواهد.

معجزه را تضمین کرده، حتی اگر "صد بار پریدی و صد بار پشیمان شده ای!"

.

در آن حالم.


حواسم هست،
از نیمه رمضان برایت نگفته‌ام،
از شب‌های قدر،
از آن روزی که بر پروژه و بر من گذشت،
از آن امام‌زاده علی اکبر رفتن ناگهانی،
از مرقد مطهر امام،
از نیمه خرداد،
از آن چهارشنبه عجیب،
از او و آن‌یکی و آن دیگری.
هیچ کدام را نگفته‌ام.
حوصله کن.

مغزم، دلم، روحم، جسمم مدام طعنه می‌زنند که ۲۸ام هم گذشت، پس چه شد آن وعده و وعیدها و من خودم را به کوچه علی چپ زده و طعنه‌ها را بی پاسخ گذاشته و به باقی کارهای مانده مشغول می‌شوم. به "خود" قول داده‌ام، تیر نگذرد، جهادیِ تیر نگذرد.تا یار که را خواهد!


چند نوشته آخر این دفتر پاره را خواندم و خنده‌ام گرفت. اصرارم بر تکرار گذشتن و میگذرد و زمان و این‌ها خنده دار است.

بگذارید به پای اینکه آخرین‌ها سوکند. گویی تکه‌ای از گوشت گوشه ناخنت را می‌کنند و می‌برند و تو می‌سوزی.

روز‌های آخر این دانشگاه!


ره‌نشان هم ماجرایی شده، 

انبوهی از دغدغه سرمان خراب کرده و گوشه‌ای نشسته و با اعوان و انصار رسانه‌چی‌اش، به ریش نداشته چند دانشجوی فنی احتمالا از همه جا بیخبر می‌خندد.

واضح است که ابرقدرتِ ابرکمال‌خواه شریف، آنگونه بزرگمان نکرده_که شاید اصلا بزرگ نکرده_ که ساکت بنشینیم و بگذاریم حریف‌های قدر در زمین قمار مراحل بالاتر و وصل شدن به فلانک و بهمانک بتازند!

بعد از ریسمان الهی، به هر ریسمانی چنگ می‌زنیم تا ردپای مورچه‌ای جلو بیفتیم و به آن ده نفر راه‌یافته به مرحله بعد، نزدیک‌تر شویم!

خلاصه آب اگر باشد، شاید شناگران خوبی شدیم.

.

"باید ره نشان دهد و مسیر تاریک می‌کند"




وبلاگ عزیز؛

باور کن من هم خیلی دوست دارم هر روز حرفی برای تو داشته باشم، اصلا مگر برای همین این فضا را باز نکردم؟ اما قبول کن، این روزها باقی شبکه‌های نوشتاری آنچنان زودتر به چشم می‌آیند که دیگر حتی فرصت باز کردن مرورگر دست نمی‌دهد. لعنت بر همه‌شان!


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها